قصه-خرده:
ســ شــ کــ
دو پا داشت، قرض هم گرفت و خودش را به هشتی رساند. دستها را سفت به پهلوهاش گرفته بود و با هر قدمی که بر میداشت، سفتتر؛ سد بسته بود که امعاء و احشاء و هر چه در دل داشت، بیرون نریزد انگار. چند قدم جلو رفت، یادش آمد درِ خانه را نبسته. مگر در کوره-دهاتها دَرْ میبندند؟ برگشت و نگاهی به درونِ خالی خانهاش انداخت و جز کهنهْ چوب و مس و چار-تکه گلیم و یک قرآن رنگ و رو رفته و عکسی در قابی طلایی با گوشههایی که دست میزدیش، میبرید –مالِ ماهِ اول ازدواج که پابوسِ امام رضا- چیزی نیافت و بیخیال بستن درْ شد. درد داشت و دستهاش را محکمتر… به خود میپیچید. به کوچه رسید و چند ثانیه کوچۀ زردِ خواکآلود را -در ظهریِ داغ آن تابستان کذایی- نگاه کرد و انگار که فوران خونآبههای داخلش، مشتی به سد پیر زده باشد، با صدای بلند گفت: «یا فاطمۀ زهرا». این را که گفت سرش را بالا گرفته بود. آسمان زرد بود -زردی گرفته بود انگار. و شاید زردیِ بالا بود که به پایین سرایت میکرد. چشمک خورشید درست در حدقهاش شعله میزد و او توان روی برگرداندن نداشت. صدای داغْ تنها صدای اطرافش بود و گوش اگر میسپردی بهش، ســ و شــ و کــ را توی هم میدیدی. به خود که آمد دید صورتش مالیده به خاکِ داغ. کف دستش زیر شکماش بود که نکند به بچه آسیب برسد و راوی نمیداند اگر حواساش نبود که اُفتاده، چطور حواساش بود که مراقب آن صورتیِ داخلش باشد؟ «لیلا» بر زمین اُفتاده بود. هیچکس هم توی کوچه نبود. و خوشبختانه جوش و خروش درونش فرو کشیده بود. نمیدانست چند ثانیه یا دقیقه است که روی سوزِ زمین خوابیده. دست دیگرش بر خاکِ جوشیده چسبیده بود. نای تکان خوردن نداشت. تنها گردی چشمهاش تکان میخورد؛ میرفت چپ، میرفت راست و پیِ کسی میگشت شاید. خرخاکی چاق و گندهای از گرما دنبال سایه میگشت. سنگریزهها برق میزدند. خرخاکی اولش چادر لیلا را سایه پنداشت ولی زن که چِنْدِش، دستی تکان داد و جانور ترسید و در رفت سمتِ دیگرِ کوچه، و تکانِ همین دست باعث شد که دقیقاً مثل پتکی که بر طبل عاشورا زده میشد، ناگهانی و هراسان، جیغ کلفتی از تمام جانش سر دهد. در میان این اصوات، «یا زهرا» نیز شنیده میشد، «یا فاطمه» شنیده میشد. این بار امّا لیلا نبود که این را گفت. زنِ «نبیالله» بود که لیلا را از داخل خانه دید و یکهو جنی شده بود. به دقیقه نکشید که نبیالله و زنش پابرهنه بالای سر لیلا رسیدند. لیلا را «زن عامو» خطاب میکردند چون شوهرش که تا نه ماه پیش زنده بود، به «عام رحیم» معروف. لیلا را بلند کردند و روی سنگیِ کنار خانه خودش نشاندند. پاهای زن و شوهر از تب زمین میسوخت. زنِ نبیالله فوتش میکرد و با گوشۀ چادر لیلا، بادش هم میزد. نبیالله هم برایش آب آورد و کفش به پای و جفتی دمپایی هم برای زنش که داشت آب میشد. آب تلخ و داغی بود و لیلا با خوردن جرعهای بیرونش ریخت. نبیالله پرسید چرا صدام نکردی. زنش گفت میخواد بزاد. شوهرش گفت باید برسانیمش و دوباره پرسید چرا زودتر صدام نکردی زن عامو؟ لیلا زیر لب چیزی میگفت که صدای آفتاب نمیگذاشت شنیده شود. زن نبیالله به سمت دهان لیلا رفت. لیلا میگفت «یا زهرا». نبیالله داشت با عجله موتورش را از حیاط بیرون میآورد و پرسید چی میگه؟ زنش گفت میگه یا زهرا. نبیالله موتورش را نزدیک لیلا کشاند و دستهاش را گرفت سمت دستهای لیلا و زنش هم تن لیلا را سفت گرفته بود و لیلا هم که دوباره نیمه جانی آمده بود دَرَش، کمک کرد و نشست ترکِ موتور. لیلا دستهاش را به بدن نبیالله چسباند که نیفتد. زنش نگاهی کرد به دستهای آفتابسوختۀ چنگیده بر تَن مردش و شکم بالا آمدۀ زن و حواساش رفت به دستهای مردانۀ مردش که به فرمان موتور گرفته شده و تصویر لیلا را که در گردیِ دو آینۀ راست و چپِ موتور پیدا بود. نبیالله به زنش گفت که لیلا را میبرد مریضخانه. گاز به جان موتورِ رنگ و رو رفتهاش داد و رفت. زن نبیالله آنقدر صبر کرد تا نقطه شدند. تا مریضخانه خیلی راه بود. به خانهاش بازگشت و در را بست. داخل حیاط دو مرغ آزاد میچرخیدند. دو پله را طی کرد تا به ایوان رسید. روی ایوان پتویی سفید پهن شده بود. روش نشست. زن نبیالله در فکرهای عجیبی فرو رفته بود و معلوم بود یک چیزیاش میشود. یادش آمد که شوهرش چقدر احساس مسئولیت در قبال زاییدن زن عامو میکرده. یادش آمد که موقع زایمان خودش، شوهرش سر زمین بوده، تا آمدند خبر دهند، زاییده. به خودش نگاه کرد. دستهایش ساییده و سفت بود. دستی به صورتش کشید. هنوز نرم. گردنش را مالید و زبری دستهایش تا ابتدای سینههای ورم کردهاش پایین آمد. سینههاش نه آنقدر بزرگ امّا داغ بود و حواساش رفت به سردیِ میانِ پتوی سفیدی که یک سوش زن میخوابید و سوی دیگرش مرد کپک میزد. به حیاط رفت و شیر آب را باز کرد و آبی به سر و روی خود کشید. به فکر افتاد موهاش را بشوید بعد پشیمان شد. آبی داغ و تلخمزه به صورتش زد. قطرات آب از چهرۀ آفتاب سوختهاش سرازیر شد و تا پایین چانهاش لغزید؛ امّا یکهو به زمین نریخت؛ قطرهها آنقدر صبر کردند تا پایین چانه زن نبیالله، دملی الماسگون پدید آمد و بر زمین اُفتاد. داخل خانه رفت. صندوق لباسهایش را باز کرد و از میان آنها لباس سبزِ کهنهای را بیرون آورد؛ نوترینی که داشت. پسر همسایه بغلی که آنور تحصیل میکرد برایش سوغات یک کرم خارجی آورده بود امّا زن حیفش میآمد که درش را باز کند. همان طور دستنخورده گذاشته بودش توی صندوق و فقط گاهی که تنها بود، دور و اطرافش را بو میکرد و حس خوبی بهش دست میداد. اینبار ولی به فکرش رسید که کمی از آن را به دست و صورتش بزند. درش را باز کرد و به آرامی تن چاق و لیزِ کرم را فشار داد و نقطهای سفید ظاهر شد. دور دول کرم را به آرامی پاک کرد تا ذرهای حیفومیل نشود و با انگشتهای تمیزش درش را بست و آن را به صندوق سپرد. کف دستش را تا نزدیکی بینی کوچک و عرق کردهاش، بو کرد. شاید بهترین بویی که تا به حال در خانه استشمام کرده بود. دستهاش را به هم مالید و سپس صورتش را با مخملِ خنک این اسپرم سپید نوازش کرد. ته ماندهی چربیهای دستش را نیز بین سینههاش. جلوی آینهای کوچک که روی طاقچه بود رفت و خودش را نگاه کرد. درونش داغ. هوا نیز. یک دسته مو را از بین خروار موی به هم چسبیده و نرمش جدا و با شانهای سبز رنگ، موهاش را صاف، و با این کار، تارهای کوچک سبیل شوهرش را به آمیزش چرب و تند با موهایش دعوت میکرد. خورشید، خسته از جیغ و داشت به اسفلالسافلین میپیوست. قرمزی هوا و زوزۀ درختی که از وسط حیاط بیرون زده بود، بوی تن شب را میرساند. به فکر شوهرش بود و شاید دستهایی که بر اندام نمناک و پر موی او چسبیدهاند. یادش آمد که همیشه دوست داشته تا با موهای بدن شوهرش بازی کند و شرم، این اجازه را به او نداده. به لیلا فکر کرد و به پرستاران که موقع زایمان حواسشان باشد نبیالله را از اتاق بیرون کنند. اگر شوهرش را به جای همسر او بگیرند؟ یک وجب روستا بود دیگر! همه همدیگر را میشناسند؛ امّا دوست داشت به این ایدۀ ناممکن فکر کند: فقط همان جمله کافی است که بگویند آیا او همسرش است؟ تا او بیاید و بگوید خیر، چند نفر برمیگردند؟ و چندین نفر نیز از دروازهای گشاد، عر زنان به بیرون پرتاب؟ وقتی او زایید چه خواهد شد؟ چهرهای آرام و لبخندزنان به مرد. کاش جلوی او به تخمِ سگش شیر ندهد -وقتی کودکش، زگیل گوشتالو و قهوهایِ را با زبانی لزج میمکد و از میان آن همه حجم، آبی سفید را بیرون میکشد، نبیالله کجاست؟ یادش آمد که هیچ فکری جز این تصاویر در خاطرش نیست. یادش آمد که در این سالها هیچ کاری جز فکر کردن به شوهرش نداشته. یادش آمد که از وقت چایِ بعد از شام گذشته -چون خروسشان همیشه شبها میخوانده و حالا شب است. بر لبه ایوان چمباتمه زد و به سکوتِ دَرْ نگریست. موتور شوهرش را به خاطر آورد. دستههاش سیاه و سفت و محکم، و دست مردش که مالیده میشد بر آن. موتور اگرچه همیشۀ خدا خراب بود، آن شب زن اعتنایی بهش نداشت و به نظرش سخت به نظر میرسید. طولی نکشید که گرمی نفسهاش را سپرد به پشتی. دهان-باز روی پشتیِ رنگ-رفته و چرب، دو انگشتِ دست راست را بین پاهای آفتاب-ندیدهاش بهسرعت میتکانْد. صداش توی امعاء و احشاء پشتی گم شده بود، گاه دندانهاش را میفشرد بهم، پارچه مزۀ ترش میداد، حالا سرعت انگشتها بیشتر شده بود و هــــ هــــ هــــ هــــ هــــ هــــ هــــ هــــ هــــ هــــ هــــ هــــ هــــ هــــ هــــ هــــ هــــ هــــ هــــ هــــ هــــ هــــ هــــ هــــ هــــ هــــ هــــ
عکس: مرتضی پورصمدی (مجموعه اجاق سرد)